سلام
چیزی که میخوام بگم الان مربوط به دوشب قبله باید همون وقت می نوشتم ولی نه حالشو نداشتم نه حسشو.
دوشب پیش وقتی داشتم با مجید حرف میزدم هیچ مشکلی نبود خوشحال بودیم داشتیم می خندیدم تا اینکه صدای کسی اومد که اونو مشکل بزرگ زندگیم می دونم .
هرچند مجید میگه اون ارزششو نداره خودمو بخاطرش اذیت کنم ولی نمیشه بخدا نمیشه به مجید گفته بودم خوشم نمیاد ازش ولی اون شب یا گوشای خودم شنیدم چطور بلند بلند داشتن با هم می خندیدن و با هم راحت بودن.
داشتم آتیش می گرفتم دلم سوخته بود بد جور ولی کی می تونست حال منو درک کنه شبش نخوابیدم تا ساعت 4 صبح بیدار بودم انقد ناراحت بودم که حد نداشت حتی فرداش از سردرد نتونستم برم سر کلاسم
تا الان که الانه با اینکه مجیدو بخشیدم و باهاش حرف میزنم و می خندم ولی هنوز دلم آروم نگرفته و هیچ وقت یادم نمیره هیچوقت ولی چیکار کنم مجبورم فراموش کنم دوسش دارم عاشقشم دیونشم میمیرم براش
اینم نوشتم بمونه که یه روزی که نگاش کردم بگم: یادش بخیر
نظرات شما عزیزان:
محکوم؟ 
ساعت10:22---29 ارديبهشت 1391
حقیقته نمیشه کاریش کرد همه دل همو میشکنن...
Reza 
ساعت11:58---11 ارديبهشت 1391
سلام مارو فراموش کردی وقت کردی یه سری به ما بزن!
|